پارت ۴ {Fake love}... یعنی گروگانگیری کار کیه...
دیدم تو پیامش نوشته که: من از همه چیز خبر داشتن و دارم عزیزم و از اشتباهی که کردم هم با خبرم شاید بپرسی چرا و چجوری...؟ ولی بدون که میدونم اون کسی که اومد تو کافه کی هستو برا چی اومده بود حالا شاید بگی پس گریه ام!!
اون گریه ی تو کافه برای این بود که ینی اشتباه من انقدر بزرگ بوده که تورو عشق اول و آخر زنگیمو وادار به یه همچین نقشی بازی کرده...
همینطوریکه داشتم پیام جی-سوک رو میخوندمو اشک شوق میریختم یهو به صورت جئون نگاه کردم... توی نگاهش خوندم که داره میگه کار من بوده🤌🏻🤙🏻😁
هم تو دلم داشتم قنج میرفتم که چه داداشی دارم که مبخواد رابطه منو مستحکم تر کنه از یه طرفم مث چی ازش عصبانی بودم که چرا همه چیرو لو دادهههههه
ولی راستشو بگم ذوق کارش به عصبانیتم غالب بود...++
تا جی-سوک دید آنلاین شدم
یه پیام دیگه داد و نوشت:«♡برگرد... منتظرتم. ♡»
به حدی خر ذوق شده بودم که اصلا حواسم به جونکوک نبود برگشتم دیدم لباساشو پوشیده و حاضر شده علاوه بر اون لباسای منم تو دستش بود... گفت: آماده شو بریم.
سریع لباسامو گرفتم ازشو رفتم تو اتاق منی که همیشه دو ساعت طول میکشید حاضر شم ۵ دقیقه ای حاضر شدمو مثل خری که بهش تیتاب دادن رفتم جلو درو گفتم: بریـــــــــــــــــــــم😃
تو راه بودیمو داشتم بالاخره با یه دل خوش برمیگشتم خونه ی خودم...
به در خونه که رسیدم جونکوک پیادم کردو گفت من میرم تا راحــــــــت باشین😁😝
به نشانه ی خجالت سرمو انداختم پایینو با خنده گفتم فعلا🥺👋🏻
داشتم کلیدو از تو کیفم در میاوردم که یهو یه صداهایی از دور و برم شنیدم ترسیده بودم حسابی یه لحظه دیگه نفهمیدم چی شدو وقتی پاشدم دیدم تو یه جای تاریک و پر از بوهای بد با چشم بسته به صندلی بسته شدم...
یهو کنار خودم یه نفر دیگه رو حس کردم... چشام بسته بود نمیتونستم بفهمم کیه ولی فهمیدم که اونم مث من اسیره و بسته شده... یعنی کی بودد؟؟
ادامه دارد...
قراره داستان قشنگ شه لطفا حمایت...
اون گریه ی تو کافه برای این بود که ینی اشتباه من انقدر بزرگ بوده که تورو عشق اول و آخر زنگیمو وادار به یه همچین نقشی بازی کرده...
همینطوریکه داشتم پیام جی-سوک رو میخوندمو اشک شوق میریختم یهو به صورت جئون نگاه کردم... توی نگاهش خوندم که داره میگه کار من بوده🤌🏻🤙🏻😁
هم تو دلم داشتم قنج میرفتم که چه داداشی دارم که مبخواد رابطه منو مستحکم تر کنه از یه طرفم مث چی ازش عصبانی بودم که چرا همه چیرو لو دادهههههه
ولی راستشو بگم ذوق کارش به عصبانیتم غالب بود...++
تا جی-سوک دید آنلاین شدم
یه پیام دیگه داد و نوشت:«♡برگرد... منتظرتم. ♡»
به حدی خر ذوق شده بودم که اصلا حواسم به جونکوک نبود برگشتم دیدم لباساشو پوشیده و حاضر شده علاوه بر اون لباسای منم تو دستش بود... گفت: آماده شو بریم.
سریع لباسامو گرفتم ازشو رفتم تو اتاق منی که همیشه دو ساعت طول میکشید حاضر شم ۵ دقیقه ای حاضر شدمو مثل خری که بهش تیتاب دادن رفتم جلو درو گفتم: بریـــــــــــــــــــــم😃
تو راه بودیمو داشتم بالاخره با یه دل خوش برمیگشتم خونه ی خودم...
به در خونه که رسیدم جونکوک پیادم کردو گفت من میرم تا راحــــــــت باشین😁😝
به نشانه ی خجالت سرمو انداختم پایینو با خنده گفتم فعلا🥺👋🏻
داشتم کلیدو از تو کیفم در میاوردم که یهو یه صداهایی از دور و برم شنیدم ترسیده بودم حسابی یه لحظه دیگه نفهمیدم چی شدو وقتی پاشدم دیدم تو یه جای تاریک و پر از بوهای بد با چشم بسته به صندلی بسته شدم...
یهو کنار خودم یه نفر دیگه رو حس کردم... چشام بسته بود نمیتونستم بفهمم کیه ولی فهمیدم که اونم مث من اسیره و بسته شده... یعنی کی بودد؟؟
ادامه دارد...
قراره داستان قشنگ شه لطفا حمایت...
- ۴.۲k
- ۱۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط